به مجنون گفت روزى عيب جويى كه ليلى گر چه در چشم تو حوريست ز حرف عيب جو مجنون برآشفت اگر در ديده ى مجنون نشينى تو كى دانى كه ليلى چون نكويى است تو قد بينى و مجنون جلوه ناز تو مو بينى و مجنون پيچش مو دل مجنون ز شكر خنده خونست كسى كاو را تو ليلى كرده اى نام اگر مي بود ليلى بد نمي بود مزاج عشق بس مشكل پسند است شكار عشق نبود هر هوسنانك عقاب آنجا كه در پرواز باشد گوزنى بس قوى بنياد بايد مكن باور كه هرگز تر كند كام دلى بايد كه چون عشق آورد زور اگر دارى دلى در سينه تنگ صلاى عشق درده ورنه زنهار در آن توفان كه عشق آتش انگيزاساسى گر ندارى كوه بنياد اساسى گر ندارى كوه بنياد
كه پيدا كن به از ليلى نكويى به هر جزوى ز حسن او قصوريست در آن آشفتگى خندان شد و گفت به غير از خوبى ليلى نبينى كزو چشمت همين بر زلف و روى است تو چشم و او نگاه ناوك انداز تو ابرو، او اشارت هاى ابرو تو لب مي بينى و دندان كه چونست نه آن ليلي ست كز من برده آرام ترا رد كردن او حد نمي بود قبول عشق برجايى بلند است نبندد عشق هر صيدى به فتراك كجا از صعوه صيد انداز باشد كه بر وى شير سيلى آزمايد ز آب جو نهنگ لجه آشام شكيبد با وجود يك جهان شور مجال غم در او فرسنگ فرسنگ سر كوى فراغ از دست مگذار كند باد جنون را آتش آميزغم خود خور كه كاهى در ره باد غم خود خور كه كاهى در ره باد