طراز پيكرى بستى بر آن گل به ده جا خادمانش داشتى باز به خاك اين قدر دادن رمز كاريست چه شد گو خاك باش از جمله در پس بر آن خادمان كش داشتى پيش همه فرمان برانى كارفرماى از آن ده خادم ده جا ستاده چه ده خادم كه ده مخدوم عالم نشاندى پنج از آنها بر در بار گذر داران جسم و عالم جسم ز خاصان پنج با او گاه و بيگاه شده هر يك به شغل خاص مأمور همه ابت قدم در راز دارى يكى آيينه ايشان را سپردى ز بيرون هر چه برقع برگشاده چنين آيينه اى آنرا كه پيش است دماغش را به مغز آراستى پوست ز دل راهى گشادى در دماغش چراغش را خرد پروانه كردىاگر عقل است اگر طبع است اگر هوش اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش
كه آمد عاشق او جان به سد دل كه گفتى خاك و چندين قدر اعزاز كه عزت پيش ما در خاكساريست منش برداشتم، اين عزتش بس دوانيدى به خدمت سد حشر بيش همه در راه خدمت پاى برجاى مهيا هر چه فرمايد اراده مبادا از سر ما سايه شان كم ز احوال همه عالم خبردار بر ايشان راه صورتها ز هر قسم نديده هيچگه بيرون درگاه به يك جا جمع ليك از يكديگر دور همه با يكديگر درسازگارى كه خود دانى كه زنگش چون ستردى در آن آيينه ژسش اوفتاده اگر خود بين شود برجاى خويش است دلى داديش كاين خلوتگه دوست فكندى آتش دل در چراغش ز رشكش عالمى ديوانه كردىلواى خدمتش دارند بر دوش لواى خدمتش دارند بر دوش