گفتار اندر دلربايى شيرين از فرهاد مسكين و گفت و شنيد آن دو به طريق راز و نياز در پرده ى راز
به هر گامى شدى نو آرزويى به سرعت شوق چابك گام مي رفت چو آن چابك عنان آمد فرا پيش سراپا گشت جان بهر سپردن دعاها با نياز عشق پرورد سرى چون بندگان افكنده در پيش سراسيمه نگه در چشمخانه سراپاى وجود از عشق در جوش پري رخ را عنان مستانه در دست فريب از گوشه هاى چشم و ابرو نگه در حال پرسى گرم گفتار تواضعها به رسم عادت وناز برون آورد مستى از حجابش جمال ناز را پيرايه نو كرد سخن را چاشنى داد از شكر خند بگو تا چيست نامت وز كجايى جوابش داد كاى ماه قصب پوش سدت مسكين چو من در جان گدازى يكى مسكينم از چين نام فرهادفكن يا حلقه ام در گوش اميد فكن يا حلقه ام در گوش اميد
نهان از لب گذشتى گفتگويى صبورى لب پر از دشنام مي رفت به خاك افتاد پيشش آن وفا كيش همه تن سر براى سجده بردن به زير لب نار يار مي كرد جبينى از سجود بندگى ريش كه چون نظاره را يابد بهانه همين لب از حدي عشق خاموش نگاهش مست و چشمش مست و خود مست دوانيده برون سد مرحبا گو نه گوش آگاه از آن نى لب خبردار به شرم آراسته انجام و آغاز ولى بسته همان بند نقابش عبارت را تبسم پيشرو كرد بگفتش خير مقدم اى هنرمند كه گويا سال ها شد كشنايى مبادت از خشن پوشان فراموش هميشه كار تو مسكين نوازى غلام تو وليك از خويش آزادطريق بندگى بين تا به جاويد طريق بندگى بين تا به جاويد