در بيان چگونگى عشق و آغاز كندن بيستون به نيروى محبت
خوشا بي صبرى عشق درون سوز چو عشق آتش فروزد در نهادى در آن هنگام كاستيلاى عشق است ز عاشق چون برد صبر و قرارش چو چندى با خيالش عشق بازد بسى عشق اينچنين نيرنگ دارد بقاى وصل خامى آورد بار كه هريك زين دو چون بايد دوامى از آن گه آب ريزد گاه آتش چه شد فرهاد بر بالاى آن كوه نه دست و دل كه اندر كار پيچد به روز افغانى و شب ياربى داشت به آخر كرد خوش جايى معين كسى را كاندر آنجا ديده در بود در آنجا با دلى پردرد و اندوه پى صنعت ميان بر بست چالاك چنان زد تيشه بر آن كوه خاره دلى در سينه بودش چون دل تنگ ز زخمش سنگ ارها ازبرون داشتچو ديدى زخم خود در كاوش سنگ چو ديدى زخم خود در كاوش سنگ
همه درد از درون و از برون سوز به خاصيت بر او آب است بادى صبورى كمترين يغماى عشق است به پيش آرد خيال وصل يارش پس آنگه از وصالش سرفرازد كه گاهى صلح و گاهى جنگ دارد دوام هجر جان سوزد به يكبار نگردد پخته از وى هيچ خامى كه گردد پخته خامى زين كشاكش تن و جانى به زير كوه اندوه نه آن سر تا ز كار يار پيچد زمين عشق خوش روز و شبى داشت كمرگاهى سزاوار نشيمن سراسر دشت و صحرا در نظر بود بر آن شد تا تهى سازد دل كوه به ضرب تيشه كرد آن كوه را خاك كه شد آن كوه خارا پاره پاره گهى بر سينه مي زد گاه بر سنگ وليكن سينه خونها از درون داشتزدى آهى و گفتى از دل تنگ زدى آهى و گفتى از دل تنگ