در بيان چگونگى عشق و آغاز كندن بيستون به نيروى محبت
كه اندر طالعم كاش آن هنر بود و گر گفتى هنر زين به كدامم شرارى كز دل آن كوه زادى كه اين از خوى شيرينم نشاني ست خيال روى شيرينش بر آن داشت نهانى عذر گفتى با خيالش كه از بس صدمه جاى آن ندارم چنان تمال آن گلچره پرداخت نبودى عشق را گر پيش دستى به نوعى زلف عنبر مي كشيدش چنان محراب ابرو وانمودش چنانش ترك چشم آراست خونريز چنان از باده ى لعلش نشان داد ز آتش غنچه لب ساخت خاموش گر از لعل لبش حرفى شنودى چو نقش گوش او بست آن وفا كيش سرش را خالى از سوداى خود ساخت درون سينه كردن كينه ى خويش الى را ساخت سخت و بى مدارابه عمد اين سهو از كلكش برون جست به عمد اين سهو از كلكش برون جست
كه آهم را در آن دل اين ار بود كه آمد قرعه ى عشقش به نامم چو دل جايش درون سينه دادى نه آتش بلكه آب زندگاني ست كه نقش آن صنم بر سنگ بنگاشت كز آن بر سنگ مي بندم مالش كه تا بر سينه نقش آن نگارم كه بر خود نيز آن را مشتبه ساخت يقين گشتى سمر در بت پرستى كه آن دل كاندر آن گم كرد ديدش كه دل مي خواست آوردن سجودش كه در دل يافت ذوق خنجر تيز كه عقل او به بد مستى عنان داد كز او نا كرده بد حرف وفا گوش چنان تمال او بستى كه بودى نخستين بست راه ناله ى خويش قدش را آفت كالاى خود ساخت نهانى مهر او در سينه ى خويش به عينه چون دلش يعنى چو خاراكه آنجا راه خسرو بود او بست كه آنجا راه خسرو بود او بست