عجب درديست خو با كام كردن به سر بردن به شادى روزگاران عجب كاريست بعد از شهريارى ز اوج كامكارى اوفتادن خوشى چندان كه در قربت فزون تر شود هر چند افزون آشنايى اگر چه كوهكن از جام شيرين وصال او دمى يا بيشتر بود محبت تير خود را كارگر كرد چو ديد از يك نظر يك عمر شادى در آن كوه جفا كش با دل تنگ ز سنگ از تيشه گاهى مي تراشيد ولى چون تيشه بر سنگ او فكندى كه نزهتگاه جانان سينه بايد گر او در سينه جاى دل نهد سنگ به هر نقشى كه بربستى به خارا از آن دير آمد آن مشكو به انجام اگر مه بودى آن كوه ار چو گردون به هر جاكردى از آن پشته هموارادب نبود به نوك تيشه سودن ادب نبود به نوك تيشه سودن
به نا گه زهر غم در جام كردن به ناگه دور افتادن ز ياران در افتادن به مسكينى و خوارى به ناكامى و خوارى دل نهادن به مهجورى دل از غم پر ز خون تر فزون تر گردد اندوه جدايى نديد از تلخكامى كام شيرين وز آن يك دم نصيبش يك نظر بود به فرهاد آنچه كرد آن يك نظر كرد رسيدش نيز عمرى نامرداى به جاى تيشه سر مي كوفت بر سنگ به ناخن سينه گاهى مي خراشيد به جاى سنگ نيز از سينه كندى چو دل جايش درون سينه شايد تنش چون دل نهم در سينه ى تنگ به دل سد نقش بستى زان دلارا كه كار او فزودى عشق خود كام به ضرب تيشه اش كردى چو هامون به دل گفتى چو اينجا پا نهد يارچنين در عاشقى نااهل بودن چنين در عاشقى نااهل بودن