نمودى آن بلند و پست يكسان به هر صورت كه بستى زان جفا كار ستردى در دم آن نقشى كه بستى بگفتى كاين سزاى آنچنان دست به روز و شب نه خوردش بود و نه خفت به دل گفتى كه اى ميناى پر خون كه آن خونخواره چون آيد به پيشت بگفتى سينه را زين پيش مگداز كه چون نوشد ز خون دل شرابى بگفتى ديده را كاى ابر خون بار بس است اين جوى خون پيوسته راندن به غم گفتى كه اى همخوابه ى دل كه چون آن گنج خوبى در برآيد به افغان گفت عشرت ساز او باش ز خود پرداختى زان پس به گردون ز تو اى بيستون دل گر چه خون است چو مهمانى به نزهتگاه شيرين چه باشد كز در يارى در آيى نمايى روى گلگون را بدين سوىوليكن دانمت كاين حد ندارى وليكن دانمت كاين حد ندارى
گهى با ناخن و گاهى به مژگان به دل گفتى كجا اين و كجا يار پس آنگه دست خويش از تيشه خستى كه نقش اينچنين گستاخ بشكست به خويش از وصل يار افسانه مي گفت مده يكچند خون از ديده بيرون نيايد شرمى از مهمان خويشت تو نيز از تاب دل مي سوز و مي ساز مهيا سازى از بهرش كبابى ز سيل خون چه مي بندى ره يار كه نتوان بررهش آبى فشاندن برون كش رخت از ويرانه ى دل چو جان جايش به غير دل نشايد به سر مي گفت پا انداز او باش كه اى از دور تو در ساغرم خون فزونتر سختيم از بيستون است مرا پيوسته تلخ تست شيرين مرا در عاشقى يارى نمايى كه تاگلگون نمايم از سمش روىكه او را موكشان سوى من آرى كه او را موكشان سوى من آرى