در اظهار نمودن شيرين محبت خويش را به آن غمين مهجور
ز تاب زلف از خسرو ببر تاب ز لعل آبدار و روى انور دل پرويز شيرين را مسخر نشايد ملك دادن ديگران را شكر را گر چه در آن ملك ره نيست ولى چون دزد را بينى به خوارى حدي دايه را شيرين چو بشنفت كه اى فرتوت از اين بيهوده گويى مگر هر كس دلى دارد پريشان مگر هركس دلى دارد پر آتش مرا اين سرزمين ناسازگار است ز پرويزم بدل چيزى نبوده ست من اين آب وهواى ناموافق كجا با اسفهانم خوش فتاده ست غرض اينست كز اين آب و خاك است چو بايد رفت از اين وادى به ناچار تو كز ما سالخورد اين جهانى چو دايه ديد پر خون ديده ى او به خود گفت اين گل از بي عندليبىاگر چه طبعش از خسرو نفور است اگر چه طبعش از خسرو نفور است
ز آب لعل بر شكر بزن آب به شكر آب شو بر خسرو آذر تو تلخى كردى و دادى به شكر سپردن خود به درويشى جهان را كه دور از روى تو در ذات شه نيست برافرازد علم در شهريارى برآشفت و به تلخى پاسخش گفت به دل آزار شيرين چند جويى ز پرويزش غمى بوده ست پنهان ز شكر خاطرى دارد مشوش به پرويز و سفاهانم چكار است چنان دانم كه پرويزى نبوده ست نمي بينم به طبع خويش لايق كه پندارم در آن آتش فتاده ست كه جان غمگين و دل اندوهناك است كجا بايد نمود آهنگ رفتار صلاح خردسالان را چه دانى ز خسرو خاطر رنجيده ى او سر و كارش بود با ناشكيبىولى آشفته ى او را ضرور است ولى آشفته ى او را ضرور است