در اظهار نمودن شيرين محبت خويش را به آن غمين مهجور
مهى در جلوه با اين نازنينى گلى زينسان چمن افروز و دلكش رواج نوبهارش گو نباشد بگفتا گشت بايد رهنمونش مگر چون ناز او بيند نيازى مگر چون زلف او بيند اسيرى بگفت اكنون كزين صحرا به ناچار صلاح اينست اى شوخ سمنبر كه صحرايش سراسر لاله زار است مگر ، چون گشت آن صحرا نمايد هم اندر بيستون آن فرخ استاد يقين زان دم كه بازو بر گشوده ست به صنعت هاى او طبعت خوش افتد در اينجا نيز چندى بود بايد حدي دايه را شيرين چو بشنيد بگفتا گر چه اكنون خاطر من كز آن روزى كه مسكن شد عراقم ز پرويزم زمانى خاطر شاد وليكن چون هواى بيستون نيزببايد يك دوماه آن جايگه بود ببايد يك دوماه آن جايگه بود
نخواهد ساخت با تنها نشينى كه رويش در چمن افروخت آتش كم از مرغى هزارش گو نباشد كه راه افتد به سوى بيستونش به گنجشكى شود مشغول بازى به نخجيرى شود آسوده شيرى ببايد بار بر بستن به يكبار كه سوى بيستون رانى تكاور همه كوهش بهار است و نگار است گره از عقده ى خاطر گشايد كه دارد در تن آهن جان ز فولاد ز كلك و تيشه صنعتها نموده ست كه صنعتهاى چينى دلكش افتد كه تا بينم از گردون چه زايد تبسم كرد و پنهانى پسنديد به جايى خوش ندارد بار بر من همه زهر است و تلخى در مذاقم نبوده ست اى كه روز خوش نبيناد بود چون دشت ارمن عشرت انگيزوزان پس رو به ارمن كرد و آسود وزان پس رو به ارمن كرد و آسود