در رفتن شيرين به كوه بيستون و گفتگوى او با فرهاد و بيان مقامات محبت
بگفت از عاشقى بارى غرض چيست بگفتا محرمت كه ؟ گفت حرمان بگفتا جان در اين ره بر سر آيد ز پركارى به هر سو مي كشيدش به دل گفتا كه اين در عشق فرديست به دامان از هوس ننشسته گردش چو مي بينم هوس را نيست سوزى هوس چندى دلم را رهزن آمد به ساقى گفت او را يك قدح ده به ساغر كرد ساقى باده ى ناب گرفت و داد ساغر كوهكن را بدو فرهاد گفت اى دلنوازم بگفت اين مى به هر دردى علاج است ز درد ار خوشدلى مى كان درد است چو از نوشين لبش كرد اين سخن گوش چو نوشيد از كفش جام پياپى برآورد از دل پردرد فرياد كه مسكين را عجب كارى فتاده ست نيازى خسروى در وى نگيردكسى كز افسر شاهيش عار است كسى كز افسر شاهيش عار است
بگفتا عشقبازان را غرض نيست بگفتا همنشينت ؟ گفت هجران بگفتا باله ار جان در خور آيد به كار عاشقى مردانه ديدش به كار عاشقى مردانه مرديست گواه عشق پاك اوست دردش سر آرم با محبت چند روزى همانا عشق پاكم دشمن آمد به اين غمديده داروى فرح ده فكند الفت ميان آتش و آب كه درمان ساز غمهاى كهن را غمى كز تست چونش چاره سازم يكى خاصيتش با هر مزاج است وگر دلخسته اى درمان درد است به روى يار شيرين شد قدح نوش عنان خامشى برد از كفش مى بگفت آه از دل پردرد فرهاد كه كارش با چنين بارى فتاده ست كجا نازش نياز من پذيردبه دلق بينوايانش چكار است به دلق بينوايانش چكار است