در رفتن شيرين به كوه بيستون و گفتگوى او با فرهاد و بيان مقامات محبت
كه اى سودايى زنجير مويم به تركى غمزه ام تيرافكن تو مپندار اينچنين نامهربانم هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم اگر زهرم ولى پازهر دارم همه نيشم ولى با خود پسندان سمومم ليك خاشاك هوا را به مغروران غرورم راست بازار سرم با تاج شاهان سركش افتاد به خود گر راه مي دادم هوس را ولى هر جا هوس شد پاى برجاى بر آزادگان تا دلپسندم ترا خسرو مبين كش تاب دادم گلش را با شكر پيوند كردم چو هم آهو ترا شد صيد و هم شير و گر بر هر دو نيز آسيب خواهى مرا خود نيز هست آن هوشيارى به صيادى چو بازم شهره و فاش به گلزار وفا آن باغبانمبه دلجوييش طرحى تازه افكند به دلجوييش طرحى تازه افكند
گذشته ز آرزوها آرزويم شده هندوى مستم رهزن تو كه رسم مهربانى را ندانم كه با عشق و هوس فرقى گذارم به جايى لطف و جايى قهر دارم همه نوشم به كام دردمندان نسيمم ليك گلزار وفا را نيازم را به مهجوران سر و كار ولى سوز گدايانم خوش افتاد نبود از من شكايت هيچ كس را كشد عشق گرامى از ميان پاى گر آن را زه دهم اين را ببندم به رنجور هوس جلاب دادم وزان گلشكرش خرسند كردم برى آن را به باغ اين را به زنجير از آن جان پرورى زين مغز كاهى كه دانم جاى كين و جاى يارى كه بشناسم كبوتر را ز خفاش كه خار اندازم و گل برنشانمسخن را با نياز افكند پيوند سخن را با نياز افكند پيوند