در رفتن شيرين به كوه بيستون و گفتگوى او با فرهاد و بيان مقامات محبت
به چشمم گفت آن خونخوار جادو به وصلم يعنى ايام جوانى به آشوب جهان يعنى به بويم به اين هندوى آتشخانه رو به شاخ طوبى و اين سرو نازم بدان نيرنگ كن را عشوه رانى به رنگ آميزى كلك خيالم به مهمان نوت يعنى غم من به بحر چرخ يعنى شبنم عشق كه تا سروم خرام آموز گشته ست نديدم راست كارى با فروغى نه با خسرو كه باهر كس نشستم همه در فكر خويش و كام خويشند اگر چه عشق را دامن بود پاك ولى در دفع تهمت ناشكيب است به رمز اين عشق را اسلام گفته ست سفرها كرده در غربت به خوارى به آخر چون طلبكارى نديده ست فكنده خوى خود با بي نصيبىغلط گفتم كه آن كس بي نصيب است غلط گفتم كه آن كس بي نصيب است
كه مست افتاده در محراب ابرو به لعلم يعنى آب زندگانى به تاراج خرد يعنى به مويم به خورشيد نهان در شام گيسو به عمر خضر و گيسوى درازم به نيرنگ دگر كن را ندانى به شورانگيزى شوق وصالم به شام هجر و زلف درهم من به اصل هر خوشى يعنى غم عشق جمالم تا جهان افروزگشته ست سراسر بوده لافى يا دروغى چو ديدم يك نظر زو ديده بستم همه در بند ننگ و نام خويشند ز لو تهمت مشتى هوسناك كه گفت اسلام در دنيا غريب است غريبش گفته كز هركس نهفته ست به اميد وفا و بوى يارى به خود جز خود خريدارى نديده ست نهاده بر جبين داغ غريبىكز اين آب حيات او را شكيب است كز اين آب حيات او را شكيب است