ما رخت خود به گوشه ى عزلت كشيده ايم مشكل به تازيانه ى محشر روان شود گرديده است سيلى صرصر به شمع ما صبح وطن به شير مگر آورد برون گرديده است آب دل ما ز تشنگى آسان نگشته است بهنگ، ساز ما بوده است گوشه ى دل خود در جهان خاكصائب چو سرو و بيد ز بي حاصلى مدام صائب چو سرو و بيد ز بي حاصلى مدام
دست از پياله، پاى ز صحبت كشيده ايم پايى كه ما به دامن عزلت كشيده ايم دامان هر كه را به شفاعت كشيده ايم زهرى كه ما ز تلخى غربت كشيده ايم تا قطره اى ز ابر مروت كشيده ايم يك عمر گوشمال نصيحت كشيده ايم جايى كه ما نفس به فراغت كشيده ايمدر باغ روزگار خجالت كشيده ايم در باغ روزگار خجالت كشيده ايم