چون سرو بغير از كف افسوس، برم نيست چون سيل درين دامن صحراى غريبى از فرد روان خجلت صد قافله دارم چون آينه و آب نيم تشنه ى هر ژس چون غنچه ى تصوير، دلم جمع ز تنگى است زندان فراموشى من رخنه نداردصائب همه كس مي برد از شعر ترم فيض صائب همه كس مي برد از شعر ترم فيض
از توشه بجز دامن خود بر كمرم نيست غير از كشش بحر دگر راهبرم نيست هر چند بجز درد طلب همسفرم نيست نقشى كه ز دل محو شود در نظرم نيست اميد گشايش ز نسيم سحرم نيست در مصرم و هرگز ز عزيزان خبرم نيستاستادگى بخل در آب گهرم نيست استادگى بخل در آب گهرم نيست