از زمين اوج گرفته است غبارى كه مراست چشم پوشيده ام از هر چه درين عالم هست كار زنگار كند با دل چون آينه ام جان غربت زده را زود به پابوس وطن نيست از خاك گرانسنگ به دل قارون را مي كنم خوش دل خود را به تمناى وصالنيست در عالم ايجاد، فضايى صائب نيست در عالم ايجاد، فضايى صائب
ايمن از سيلى موج است كنارى كه مراست چه كند سيل حواد به حصارى كه مراست؟ گر چه هست از دگران، نقش و نگارى كه مراست مي رساند نفس برق سوارى كه مراست بر دل از رهگذر جسم غبارى كه مراست سايه ى مرغ هوايى است شكارى كه مراستكه نفس راست كند مشت غبارى كه مراست كه نفس راست كند مشت غبارى كه مراست