نيستم بلبل كه بر گلشن نظر باشد مرا سرمه ى خاموشى من از سواد شهرهاست باده نتواند برون بردن مرا از فكر يار در محيط رحمت حق، چون حباب شوخ چشم منزل آسايش من محو در خود گشتن است از گرانسنگى نمي جنبم ز جاى خويشتنمي گذارم دست خود را چون صدف بر روى هم مي گذارم دست خود را چون صدف بر روى هم
باغهاى دلگشا در زير پر باشد مرا چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا دست دايم چون سبو در زير سر باشد مرا بادبان كشتى از دامان تر باشد مرا گردبادى مي تواند راهبر باشد مرا تيغ اگر چون كوه بر بالاى سر باشد مراقطره ى آبى اگر همچون گهر باشد مرا قطره ى آبى اگر همچون گهر باشد مرا