فلك به آبله ى خار ديده مي ماند طراوت از مر آسمانيان رفته است شكفته چون شوم از بوستان، كه لاله و گل زمين ساكن و خورشيد آتشين جولان كمند حاده را چين نارسايى نيست ز روى لاله ازان چشم برنمي دارم چو تير، راست روان بر زمين نمي مانندتمتع از رخ گل مي برند ديده وران تمتع از رخ گل مي برند ديده وران
زمين به دامن در خون كشيده مي ماند ترنج ماه به نار كفيده مي ماند به سينه هاى جراحت رسيده مي ماند به دست و زانوى ماتم رسيده مي ماند رميدنى به غزال رميده مي ماند كه اندكى به دل داغديده مي ماند عداوتى به سپهر خميده مي ماندبه عندليب گلوى دريده مي ماند به عندليب گلوى دريده مي ماند