به شكر اين كه دارى دست بر ميخانه اى ساقى مصفا كن ز عقل و هوش ارواح مقدس را خمار مى پريشان دارد اوراق حواسم را اگر چه آب و خاك من عمارت بر نمى دارد برآر از پرده ى مينا شراب آشنارو را به خورشيد سبك جولان، فلك بسيار مي نازد حريف باده ى بي غش، ز غشها پاك مي بايد كشاكش مي برد هر ذره خاكم را به صحرايى مرا سرماى زهد خشك چند افسرده دل دارد؟ نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستى رااگر از خاك بردارى به يك پيمانه صائب را اگر از خاك بردارى به يك پيمانه صائب را
مرا از دست غم بستان به يك پيمانه اى ساقى چمن را پاك كن از سبزه ى بيگانه اى ساقى مرا شيرازه كن چون گل به يك پيمانه اى ساقى ز درد باده كن تعمير اين ويرانه اى ساقى خلاصى ده مرا زين عالم بيگانه اى ساقى به دور انداز ساغر را تو هم مستانه اى ساقى جدا كن عقل را از ما، چو كاه از دانه اى ساقى ز هم مگذار اجزاى مرا بيگانه اى ساقى بريز از پرتو مي، رنگ آتشخانه اى ساقى به راهى مي رود هر خشت اين غمخانه اى ساقىچه كم مي گردد از سامان اين ميخانه اى ساقي؟ چه كم مي گردد از سامان اين ميخانه اى ساقي؟