مدتى شد كز حدي اهل دل گوشم تهى است از دل بيدار و اشك آتشين و آه گرم خجلتى دارم كه خواهد پرده پوش من شدن سرگذشت روزگار خوشدلى از من مپرس گفتگوى پوچ ناصح را نمي دانم كه چيستگرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
چون صدف زين گوهر شهوار آغوشم تهى است دستگاه زندگى چون شمع خاموشم تهى است گر چه از سجاده ى تقوى بر و دوشم تهى است صفحه ى خاطر ازين خواب فراموشم تهى است اينقدر دانم كه جاى پنبه در گوشم تهى استهمچنان از شرم، جاى او در آغوشم تهى است همچنان از شرم، جاى او در آغوشم تهى است