غزلیات نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
ورود
✕
فارسی
کردی
العربیه
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
✕
کانال فیلم من
تبیان من
فایلهای من
کتابخانه من
پنل پیامکی
وبلاگ من
اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است
با بیش از
100000
منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی
جستجو بر اساس ...
همه
عنوان
پدیدآور
موضوع
یادداشت
تمام متن
اصطلاحنامه
مجموعه ها
مرورالفبایی
لغت نامه دهخدا
➟
جستجو در لغت نامه
بیشتر
کتابخانه شخصی
پرسش از کتابدار
ارسال منبع
غزلیات - نسخه متنی
صائب تبریزی
|
نمايش فراداده
،
افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
میخواهم بخوانم
درحال خواندن
خوانده شده
ارسال به دوستان
آدرس پست الکترونیک گیرنده :
آدرس پست الکترونیک فرستنده :
نام و نام خانوارگی فرستنده :
پیغام برای گیرنده ( حداکثر 250 حرف ) :
کد امنیتی را وارد نمایید
ارسال
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم
فونت
پیش فرض
تیتر
کودک
میترا
نازنین
اندازه قلم
+
-
پیش فرض
حالت نمایش
روز
نیمروز
شب
➟
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
يا رب از دل مشرق نور هدايت كن مرا
آنچنان كز رفتن گل خار مي ماند به جا
بى قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
نداد عشق گريبان به دست كس ما را
اگر به بندگى ارشاد مي كنيم ترا
يك بار بى خبر به شبستان من درآ
دانسته ام غرور خريدار خويش را
نيستم بلبل كه بر گلشن نظر باشد مرا
سودا به كوه و دشت صلا مي دهد مرا
گر قابل ملال نيم، شاد كن مرا
ساقى از رطل گرانسنگى سبكدل كن مرا
دل ز هر نقش گشته ساده مرا
نه دل ز عالم پر وحشت آرميده مرا
طاقت كجاست روى عرقناك ديده را؟
چو ديگران نه به ظاهر بود عبادت ما
هر كه دولت يافت، شست از لوح خاطر نام ما
عمرى است حلقه ى در ميخانه ايم ما
ياد رخسار ترا در دل نهان داريم ما
خجلت ز عشق پاك گهر مي بريم ما
خار در پيراهن فرزانه مي ريزيم ما
چشم مست يار شد مخمور و مدهوشيم ما
دايم ز خود سفر چو شرر مي كنيم ما
اى دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها
هوا چكيده ى نورست در شب مهتاب
عرق فشانى آن گلعذار را درياب
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
حضور دل نبود با عبادتى كه مراست
از زمين اوج گرفته است غبارى كه مراست
ديوانه ى خموش به عاقل برابرست
با كمال احتياج، از خلق استغنا خوش است
به غم نشاط من خاكسار نزديك است
ديدن روى تو ظلم است و نديدن مشكل است
مرگ سبكروان طلب، آرميدن است
باد بهار مرهم دلهاى خسته است
از جوانى داغها بر سينه ى ما مانده است
مهربانى از ميان خلق دامن چيده است
زان خرمن گل حاصل ما دامن چيده است
موج شراب و موجه ى آب بقا يكى است
روى كار ديگران و پشت كار من يكى است
آب خضر و مى شبانه يكى است
مدتى شد كز حديث اهل دل گوشم تهى است
چون سرو بغير از كف افسوس، برم نيست
مبند دل به حياتى كه جاودانى نيست
بار غم از دلم مى گلرنگ برنداشت
كنون كه از كمر كوه، موج لاله گذشت
از سر خرده ى جان سخت دليرانه گذشت
تابه فكر خود فتادم، روزگار از دست رفت
دنبال دل كمند نگاه كسى مباد
هر ذره ازو در سر، سوداى دگر دارد
خوش آن كه از دو جهان گوشه ى غمى دارد
آزاده ى ما برگ سفر هيچ ندارد
جوياى تو با كعبه ى گل كار ندارد
از فسون عالم اسباب خوابم مي برد
مكتوب من به خدمت جانان كه مي برد؟
تا به كى درخواب سنگين روزگارم بگذرد
چاره ى دل عقل پر تدبير نتوانست كرد
دل را به زلف پرچين، تسخير مي توان كرد
نه پشت پاى بر انديشه مي توانم زد
جذبه ى شوق اگر از جانب كنعان نرسد
گردنكشى به سرو سرافراز مي رسد
هر ساغرى به آن لب خندان نمي رسد
شوق مى از بهار گل اندام تازه شد
زان سفله حذر كن كه توانگر شده باشد
به زير چرخ دل شادمان نمي باشد
از جلوه ى تو برگ ز پيوند بگسلد
آبها آيينه ى سرو خرامان تواند
نه آسمان سبوكش ميخانه ى تواند
دل را كجا به زلف رسا مي توان رساند؟
هر كه در زنجير آن مشكين سلاسل ماند، ماند
طى شد زمان پيرى و دل داغدار ماند
نه گل، نه لاله درين خارزار مي ماند
فلك به آبله ى خار ديده مي ماند
سبكروان به زمينى كه پا گذاشته اند
اين غافلان كه جود فراموش كرده اند
دل را نگاه گرم تو ديوانه مي كند
ديده ى ما سير چشمان، شان دنيا بشكند
از پختگى است گر نشد آواز ما بلند
كو جنون تا خاك بازيگاه طفلانم كنند؟
نيستم غمگين كه خالى چون كدويم مي كنند
هر چه ديديم درين باغ، نديدن به بود
مي كند يادش دل بيتاب و از خود مي رود
دل از مشاهده ى لاله زار نگشايد
پيرانه سر هماى سعادت به من رسيد
خوارى از اغيار بهر يار مي بايد كشيد
چون صراحى رخت در ميخانه مي بايد كشيد
من نمي آيم به هوش از پند، بيهوشم گذار
سينه اى چاك نكرديم درين فصل بهار
شرح دشت دلگشاى عشق را از ما مپرس
صد گل به باد رفت و گلابى نديد كس
ز خار زار تعلق كشيده دامان باش
پيش از خزان به خاك فشاندم بهار خويش
از هر صدا نبازم، چون كوه ى لنگر خويش
سيراب در محيط شدم ز آبروى خويش
در كشاكش از زبان آتشين بودم چو شمع
تا چند گرد كعبه بگردم به بوى دل؟
رفتى و در ركاب تو رفت آبروى گل
روزگارى شد ز چشم اعتبار افتاده ام
در نمود نقشها بي اختيار افتاده ام
از جنون اين عالم بيگانه را گم كرده ام
ماه مصرم، در حجاب چاه كنعان مانده ام
از سر كوى تو گر عزم سفر مي داشتم
نه آن جنسم كه در قحط خريدار از بها افتم
ترك سر كردم، ز جيب آسمان سر بر زدم
دست در دامن رنگين بهارى نزدم
مكش ز حسرت تيغ خودم كه تاب ندارم
نه چون بيد از تهيدستى درين گلزار مي لرزم
ز خال عنبرين افزون ز زلف يار مي ترسم
از روى نرم، سرزنش خار مي كشم
با تجرد چون مسيح آزار سوزن مي كشم
به دامن مي دود اشكم، گريبان مي درد هوشم
دو عالم شد ز ياد آن سمن سيما فراموشم
بيخود ز نواى دل ديوانه ى خويشم
سيه مست جنونم، وادى و منزل نمي دانم
به تنگ همچو شرر از بقاى خويشتنم
مي كنم دل خرج، تا سيمين برى پيدا كنم
چه بود هستى فانى كه نثار تو كنم؟
دلم ز پاس نفس تار مي شود، چه كنم
ما از اميدها همه يكجا گذشته ايم
ما هوش خود با باده ى گلرنگ داده ايم
ما نقش دلپذير ورق هاى ساده ايم
ما درين وحشت سرا آتش عنان افتاده ايم
ما نقل باده را ز لب جام كرده ايم
ما گل به دست خود ز نهالى نچيده ايم
ما رخت خود به گوشه ى عزلت كشيده ايم
ما گر چه در بلندى فطرت يگانه ايم
ازباد دستى خود، ما ميكشان خرابيم
ما ز غفلت رهزنان را كاروان پنداشتيم
ما اختيار خويش به صهبا گذاشتيم
ما خنده را به مردم بي غم گذاشتيم
از يار ز ناسازى اغيار گذشتيم
خاكى به لب گور فشانديم و گذشتيم
ما دستخوش سبحه و زنار نگشتيم
جز غبار از سفر خاك چه حاصل كرديم؟
صبح در خواب عدم بود كه بيدار شديم
گر چه از وعده ى احسان فلك پير شديم
ما تازه روى چون صدف از دانه ى خوديم
ما در شكست گوهر يكدانه ى خوديم
چندان كه چو خورشيد به آفاق دويديم
چشم اميد به مژگان تر خود داريم
ما گرانى از دل صحراى امكان مي بريم
ما درد را به ذوق مى ناب مي كشيم
ما چو صبح از راست گفتارى علم در عالميم
گردباد دامن صحراى بي سامانيم
اشك است، درين مزرعه، تخمى كه فشانيم
بده مى كه بر قلب گردون زنيم!
ما كنج دل به روضه ى رضوان نمي دهيم
تا از خودى خود نبريدند عزيزان
موج دريا را نباشد اختيار خويشتن
توبه از مى به چه تدبير توانم كردن؟
بوى گل و نسيم صبا مي توان شدن
مكن منع تماشايى ز ديدن
خدايا قطره ام را شورش دريا كرامت كن
ساقى دميد صبح، علاج خمار كن
با حلقه ى ارادت ساغر به گوش كن
اى دل از پست و بلند روزگار انديشه كن
ز بي عشقى بهار زندگى دامن كشيد از من
عاشق سلسله ى زلف گرهگيرم من
زمين به لرزه درآيد ز دل تپيدن من
عقل سالم ز مى ناب نيايد بيرون
ز گل فزود مرا خارخار خنده ى تو
زبان چو پسته شود سبز در دهن بي تو
عقده اى نگشود آزادى ز كارم همچو سرو
به ساغر نقل كرد از خم، شراب آهسته آهسته
يارب از عرفان مرا پيمانه اى سرشار ده
صبح شد برخيز مطرب گوشمال ساز ده
يارب آشفتگى زلف به دستارش ده
بهار گشت، ز خود عارفانه بيرون آى
در كدامين چمن اى سرو به بار آمده اي؟
دلربايانه دگر بر سر ناز آمده اى
اى جهانى محو رويت، محو سيماى كه اي؟
اى شمع طور از آتش حسنت زبانه اى
گر درد طلب رهبر اين قافله بودى
يك روز گل از ياسمن نچيدى
سوختى در عرق شرم و حيا اى ساقى
حجاب جسم را از پيش جان بردار اى ساقى
به شكر اين كه دارى دست بر ميخانه اى ساقى
چشم خونبارست ابر نوبهار زندگى
زهى رويت بهار زندگانى
دايم ستيزه با دل افگار مي كنى
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
صفحه مورد نظر پیدا نشد!