آزاده ى ما برگ سفر هيچ ندارد از سنگ بود بي مرى دست حمايت از عالم پرشور مجو گوهر راحت بيهوده مسوزان نفس خويش چو غواص خرسند به فرمان قضا باش كه اين تيغ آسوده درين غمكده از شورش ايام يك چشم زدن غافل ازان جان جهان نيست خوارى به عزيزان بود از مرگ گرانتر هر چند ز پيوند شود نخل برومندصائب ز نظر بازى خورشيد عذاران صائب ز نظر بازى خورشيد عذاران
جز دامن خالى به كمر هيچ ندارد آسوده درختى كه مر هيچ ندارد كاين بحر بجز موج خطر هيچ ندارد كاين نه صدف پوچ، گهر هيچ ندارد غير از سرتسليم، سپر هيچ ندارد مستى است كه از خويش خبر هيچ ندارد هر چند دل از خويش خبر هيچ ندارد انديشه ى سر شمع سحر هيچ ندارد پيوند درين عهده ى مر هيچ نداردحاصل بجز از ديده ي تر هيچ ندارد حاصل بجز از ديده ي تر هيچ ندارد