چندان كه چو خورشيد به آفاق دويديم يك بار نجست از دل ما ناوك آهى چون شمع درين انجمن از راستى خويش افسوس كه با ديده ى بيدار چو سوزن از آب روان ماند به جا سبزه و گلها بيرون ننهاديم ز سر منزل خود پاى هر چند چو گل گوش فكنديم درين باغصائب به مقامى نرسيديم ز پستى صائب به مقامى نرسيديم ز پستى
ما پير به روشندلى صبح نديديم از بار گنه همچو كمان گر چه خميديم غير از سر انگشت ندامت نگزيديم خار از قدم آبله پايى نكشيديم ما حاصل ازين عمر سبكسير نديديم چندان كه درين دايره چون چشم بريديم حرفى كه برد راه به جايي، نشنيديماز خاك چو نى گر چه كمربسته دميديم از خاك چو نى گر چه كمربسته دميديم