عاشق سلسله ى زلف گرهگيرم من نكنم چشم به هر نقش سبكسير سياه مرغ بي پر به چه اميد قفس را شكند؟ نشود ديده ى من باز چو بادام به سنگ هست با مردم ديوانه سر و كار مرا بهر آزادى من شب همه شب مي نالدگر چه صائب شود از من گره عالم باز گر چه صائب شود از من گره عالم باز
روزگارى است كه ديوانه ى زنجيرم من محو يك نقش چو آيينه ى تصويرم من ورنه دلتنگ ازين عالم دلگيرم من بس كه از ديدن اوضاع جهان سيرم من دل همان طفل مزاج است اگر پيرم من بس كه از بيگنهى بار به زنجيرم منعاجز قوت سرپنجه ى تقديرم من عاجز قوت سرپنجه ى تقديرم من