درس مهم ديگرى كه از اين داستان مىآموزيم اين است كه چگونه حسد مىتواند آدمى را تا سر حد كشتن برادر و يا توليد درد سرهاى خيلى شديد براى او پيش ببرد و چگونه اگر اين آتش درونى مهار نشود، هم ديگران را به آتش مىكشد و هم خود انسان را.اصولا هنگامى كه نعمتى به ديگرى مىرسد و خود شخص از او محروم ميماند، چهار حالت مختلف در او پيدا مىشود.نخست اينكه آرزو مىكند همانگونه كه ديگران دارند، او هم داشته باشد، اين حالت را" غبطه" مىخوانند و حالتى است قابل ستايش چرا كه انسان را به تلاش و كوشش سازندهاى وا مىدارد، و هيچ اثر مخربى در اجتماع ندارد.ديگر اينكه آرزو مىكند آن نعمت از ديگران سلب شود و براى اين كار به تلاش و كوشش بر مىخيزد اين همان حالت بسيار مذموم" حسد" است، كه انسان را به تلاش و كوشش مخرب در باره ديگران وا مىدارد، بىآنكه تلاش سازندهاى در باره خود كند.سوم اينكه آرزو مىكند خودش داراى آن نعمت شود و ديگران از آن محروم بمانند، و اين همان حالت" بخل" و انحصار طلبى است كه انسان همه چيز را براى خود بخواهد و از محروميت ديگران لذت ببرد.چهارم اينكه دوست دارد ديگران در نعمت باشند، هر چند خودش در محروميت بسر ببرد و حتى حاضر است آنچه را دارد در اختيار ديگران بگذارد و از منافع خود چشم بپوشد و اين حالت والا را" ايثار" مىگويند كه يكى از مهمترين صفات برجسته انسانى است.بهر حال حسد تنها برادران يوسف را تا سر حد كشتن برادرشان پيش نبرد بلكه گاه مىشود كه حسد انسان را به نابودى خويش نيز وا مىدارد.