تفسیر نمونه جلد 9
لطفا منتظر باشید ...
است، لذا" كسى را كه مامور آب آوردن بود به سراغ آب فرستادند" (فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ) «1»." مامور آب، دلو خود را در چاه افكند" (فَأَدْلى دَلْوَهُ).يوسف از قعر چاه متوجه شد كه سر و صدايى از فراز چاه مىآيد و به دنبال آن، دلو و طناب را ديد كه به سرعت پائين مىآيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اين عطيه الهى بهره گرفت و بى درنگ به آن چسبيد.مامور آب احساس كرد دلوش بيش از اندازه سنگين شده، هنگامى كه آن را با قوت بالا كشيد، ناگهان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاده و فرياد زد:" مژده باد اين كودكى است بجاى آب" (قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ).كم كم گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند ولى براى اينكه ديگران با خبر نشوند و خودشان بتوانند اين كودك زيبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند،" اين امر را بعنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند" (وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً).البته در تفسير اين جمله احتمالات ديگرى نيز داده شده از جمله اينكه يابندگان يوسف، يافتن او را در چاه، مخفى داشتند و گفتند اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ما گذاشتهاند تا براى او در مصر بفروشيم.ديگر اينكه بعضى از برادران يوسف كه براى خبر گرفتن از او و يا رسانيدن غذا به او گاه و بيگاه به كنار چاه مىآمدند هنگامى كه از جريان با خبر شدند، برادرى يوسف را كتمان كردند، تنها گفتند او غلام ما است، كه فرار كرده و در اينجا پنهان شده، و يوسف را تهديد به مرگ كردند كه اگر پرده از روى كار