يوسف سالها در تنگناى زندان به صورت يك انسان فراموش شده باقى ماند، تنها كار او خودسازى، و ارشاد و راهنمايى زندانيان، و عيادت و پرستارى بيماران، و دلدارى و تسلى دردمندان آنها بود.تا اينكه يك حادثه به ظاهر كوچك سرنوشت او را تغيير داد، نه تنها سرنوشت او كه سرنوشت تمام ملت مصر و اطراف آن را دگرگون ساخت: پادشاه مصر كه مىگويند نامش وليد بن ريان بود (و عزيز مصر وزير او محسوب مىشد) خواب ظاهرا پريشانى ديد، و صبحگاهان تعبير كنندگان خواب و اطرافيان خود را حاضر ساخت و چنين گفت:" من در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله كردند و آنها را مىخورند، و نيز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده را ديدم كه خشكيدهها بر گرد سبزها پيچيدند و آنها را از ميان بردند" (وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ).سپس رو به آنها كرد و گفت:" اى جمعيت اشراف! در باره خواب من نظر دهيد اگر قادر به تعبير خواب هستيد" (يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيا تَعْبُرُونَ).