گلچين كه آمد اى گل من در چمن نباشم ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار عهدى كه رشته ى آن با اشك تاب دادى اكنون كه شمع جمعى دودم به سر رود به بي چون تو همزبانى من در وطن غريبم با عشق زادم اى دل با عشق ميرم اى جان بيژن به چاه ديو و چشم منيژه گريانبيگانه بود يار و بگرفت خوى اغيار بيگانه بود يار و بگرفت خوى اغيار
آخر نه باغبانم؟ شرط است من نباشم چاكم بود گريبان گر در كفن نباشم زلف تو خود بگويد من دل شكن نباشم تا چشم رشك و غيرت در انجمن نباشم گر بايد اين غريبى گو در وطن نباشم من بيش از اين اسير زندان تن نباشم گر غيرتم نجوشد پس تهمتن نباشممن نيز شهرياراجز خويشتن نباشم من نيز شهرياراجز خويشتن نباشم