مه من هنوز عشقت دل من فكار دارد نه بلاى جان عاشق شب هجرتست تنها تو كه از مى جوانى همه سرخوشى چه دانى نه به خود گرفته خسرو پى آهوان ار من مژه سوزن رفو كن نخ او ز تار مو كن دل چون شكسته سازم ز گذشته هاى شيرين غم روزگار گو رو، پى كار خود كه ما را گل آرزوى من بين كه خزان جاودانيستدل چون تنور خواهد سخنان پخته ليكن دل چون تنور خواهد سخنان پخته ليكن
تو يكى بپرس از اين غم كه به من چه كار دارد كه وصال هم بلاى شب انتظار دارد كه شراب نااميدى چقدر خمار دارد كه كمند زلف شيرين هوش شكار دارد كه هنوز وصله ى دل دو سه بخيه كار دارد چه ترانه هاي ه محزون كه به يادگار دارد غم يار بي خيال غم روزگار دارد چه غم از خزان آن گل كه ز پى بهار داردنه همه تنور سوز دل شهريار دارد نه همه تنور سوز دل شهريار دارد