بار ديگر گر فرود آرد سرى با ما جوانى وا عزيزا گوئى آخر گر عزيزت مرده باشد خود جوانى هم به اين زودى به ترك كس نگويد تا به روى چشم سنگين عينك پيرى نهادم الفت پيرى و نسيان جوانى بين كه ديگر در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گيرم سال ها با بار پيرى خم شدم در جستجويش ناز و نوش زندگانى حسرت مردن نيرزدگر جوانى ميكنم پيرانه سر بر من نگيرى گر جوانى ميكنم پيرانه سر بر من نگيرى
داستانها دارم از بيداد پيرى با جوانى من چرا از دل نگويم وا جوانى وا جوانى من ز خود آزردم از فرط جواني ها جوانى مينمايد محو و روشن چون يكى ريا جوانى خود نميدانم كه پيرى دوست دارم يا جوانى چون خمار باده ام در سر كند غوغا جوانى تا به چاه گور هم رفتم نشد پيدا جوانى من گرفتم عمر چندين روزه سر تا پا جوانىشهريارا در بهاران مي كند دنيا جوانى شهريارا در بهاران مي كند دنيا جوانى