ادعاي فرويد مبني بر اين است كه اعتقاد به خداوند موضوعي براي برآوردن آرزوهاست و نظريه ماركسيستي مبني بر اين است كه اعتقاد مزبور ابزاري است كه به وسيله آن بخشي از جامعه بر بخش ديگري ستم مي كند.(1)پلانتينجا در ردّ اين استدلال مي نويسد:اما آيا گمان مي شود كه نكات ادعا شده مي توانند دلايلي براي اين انديشه كه خداشناسي باطل است محسوب شوند؟... اين مطلب ممكن است ما را در شناخت خداشناسان ياري كند، اما درباره حقانيّت اعتقاد آنان چيزي نمي گويد، بلكه با اين موضوع كاملاً نامربوط است.(2)به عبارت ديگر، ممكن است كسي اعتقاد به وجود خدا پيدا كند تا آرزوهايش برآورده شود و يا آن كه بر بخشي از جامعه مسلط گردد، ولي در عين حال، ممكن است اين اعتقاد مطابق با واقع باشد و اگر دليلي بر اين مطابقت ارائه شود معلوم خواهد شد كه اين باور مطابق با واقع است. مطابق بودن يك باور با واقع از انگيزههاي آن باور جداست و معيار درستي يا نادرستي يك باور نيز از درستي يا نادرستي انگيزههاي آن جداست؛ يعني نمي توان از نامطلوب بودن انگيزه، نادرست بودن باور را به دست آورد، كما اين كه از درستي انگيزه نمي توان، درستي باور را نتيجه گرفت. از اينجا روشن مي شود هر استدلالي كه بر درستي يا بر نادرستي انگيزه يك اعتقاد تكيه كند، با شكست مواجه مي شود.1. فلسفه دين، خدا، اختيار و شرّ، ص 124.2. همان.