بى گمان جامعه سياسى ايران در سالهاى آخر حاكميت پهلوى وارد دوره جديدى از پويش تاريخى خود شد. در اين دوره، آشوب هاى سياسى و ناآرامى هاى داخلى، بيش از هر زمان ديگرى، موقعيت شاه را مورد تهديد قرار داد. ناتوانى نهادهاى سياسى موجود در پاسخ به تقاضاهاى مشاركت جويانه نيروهاى اجتماعى، بى سامانى اقتصادى و اجتماعى ناشى از روند شتابان نوسازى، ناكارآمدى و ناپايدارى اين نهادها در مقابل بحران هاى فزاينده اين دوره و بالاخره حوادث و رويدادهاى پرشتابى كه رژيم را در برقرارى نظمى مجدد ناكام ساخته بود، سرانجام فشارهاى شديدى بر پيكره نظام سياسى وارد ساخت و نيروهاى اجتماعى را در وضعيت انقلابى قرار داد. در اين دوره، دولت هاى خارجى با نگرانى و حساسيت زيادى، تحولات داخلى ايران را دنبال مى كردند. واكنش اين دولت ها با توجه به علائق و منافع منطقه اى شان در تغيير بود ولى همه آنها بر روى يك مسأله اتفاق نظر داشتند و آن ناخشنودى از سقوط شاه و روى كارآمدن يك دولت دينى بود. در اين فصل از متغيرهايى سخن به ميان آمده است كه تأثير آنها را بر فراگرد انقلاب اسلامى نمى توان ناديده گرفت. بنابراين، نگارنده در پى آن نيست كه يك الگوى نظرى خاص را پيش درآمد مطالعه انقلاب اسلامى قرار دهد، چرا كه امروزه نيز بسيارى از نظريه پردازان در مطالعه انقلاب ها، رهيافت هاى تك عاملى را به ديده ترديد مى نگرند. اين مسأله به خصوص در مورد پديده شگرف و پيچيده انقلاب اسلامى بيشتر صدق مى كند. از اين رو در اينجا افزون بر نقش مذهب و نهادهاى مذهبى، از تأثير نوسازى و روند نامتوازن اصلاحات و هم چنين ساختار سياسى متصلب در رژيم پيشين، غفلت نشده است. اين قاعده در فصل هاى ديگر نيز غالباً رعايت شده است.