ره عشق است و نوش و نيش دارد
برو راه خود و امثال خود گير
كجا ره مى برد در بزم خوبان
به كام دل رسيدن آرزو نيست
شنيدم عاشقى فرزانه مى گفت
عجب بزمى است خلوتگاه معشوق
حسن را ار تمناى وصال است
من مات قد و قامت موزون توام
حاشا كه بگويمت تو ليلاى منى
اى يك ده و دو كه جمله روحيد همه
افتاده به قلزم فناييم و شما
سرمايه راهرو حضور و ادب است
ناچار بود رهرو از اين چار اصول
ورنه به مراد دل رسيدن عجب است
هزاران گردنه در پيش دارد
كه اين ره لايق درويش دارد
هر آنكو نفس بدانديش دارد
كه سالك را اسير خويش دارد
چو من ديوانه ديگر كيش دارد
كه در شب عاشق دل ريش دارد
دلش را دور از تشويش دارد
دل داده آن جمال بيچون توام
اما من دل باخته مجنون توام
از صبح ازل مست صبوحيد همه
بر كشتى كائنات نوحيد همه
آنگاه يكى همت و ديگر طلب است
ورنه به مراد دل رسيدن عجب است
ورنه به مراد دل رسيدن عجب است