فرزانگي
خسته شد روح من از فرزانگي
شادمانم با غم ديوانگي
عاشق و ديوانه ام منعم مکن
چون نسازد عشق با فرزانگي
دانه مي جويم ز کام موج ها
مرغ طوفانم نه مرغ خانگي
آبرو را از براي نان مريز
پا منه در دام از بي دانگي
زندگي با آشنايان تلخ بود
کام من شيرين شد از بيگانگي
دل بههر شمعي مکن پروانگي
مهر کردم دوستان دشمن شدند
با ختم در بازي مردانگي