کمال هنر
ياد آنکه دل سوخته و چشم ترم بود
آه سحر و ناله ي شب همسفرم بود
در هر چمني مرغ دلم زمزمه ها داشت
با هر نگهي شور وصالي به سرم بود
ياد آنکه هزاران گل صدرنگ دلاويز
در دامنم از لطف دعاي سحرم بود
پرواز من از خاک رهي داشت به
افلاک
زان فيض خداداده که در بال و پرم
بود
يک لحظه جدا از رخ معشوق
نبودم در شادي و غم چهره ي او در نظرم
بود
کس آب نمي زد به دل سوخته ي من
در حادثه ها ياور من چشم ترم بود
شعرم که به دلهاي کسان شعله درافکند
از آتش پنهان شعله ورم بود
هر صعوه زند طعنه به پرواز عقابان
بد گويي دشمن ز کمال هنرم بود