روح و تن
بارها سردر گريبان کرده ام
خويش را در خويش حيران کرده ام
با دل خود گفتگو ها داشتم
روح را ز تن جدا انگاشتم
مرغ روحم تا خدا پر مي کشد
ليک تن خود را به بستر مي کشد
روح من با تن ندارد آشتي
گويدم با تن چرا بگذاشتي
روح و تن نا آشنايي مي کنند
روز و شب ميل جدايي مي کنند
روح سر در عرش اعلا مي کند
تن مرا در چاه دنيا ميکشد
روح گويد شهر من از تن جداست
زانکه تن بازيچه ي آز و هواست
جاي من اندر سراي خاک نيست
خاکيان پستند و اينجا پاک نيست
اين تن خاکي به گل دل بسته
است
ليک روح از چاه دنيا خسته است
روح من همچو عقابي تيز پر
مي کند تا اوج ناپيدا سفر
ليک تن همچون کلاغي دلپريش
مي زند بر جيفه ها منقار خويش
تن کلاغ و مال دنيا جيفه
دان جيفه خواري نيست کار بخردان
هاتفي در گوش من گويد
مدام مرغ جان را از چه افکندي به دام
روح تو رودست و تن مرداب تو
روح چون کشتي و تن گرداب تو
روح را در قرب حق پرواز ده
نفس بازيگوش را آواز ده
پاک شو پر نور شو مهتاب شو
رود شو بيرون از اين مرداب شو
با عجوز زندگي خوشدل شدي
همچچو کودک محو آب و گل شدي
زرق و برق زندگي شادت کند
حرفي ز ويرنه آبادت کند
جهد کن از چاهک دنيا در آ
خيمه را بر کن از اين ويرانسرا
پنج حس نارسا و گنگ و کور
کي تو را هادي شود شهر نور
اين تن خاکي چو مرغ خانگيست
کاوشش در خاک از بي دانگيست
در پر او قدرت پرواز نيست
در گلويش معجز آواز نيست
بهر دانه گام در پرچين زند
پنجه و منقار در سرگين زند
مرغک بي پرو بال گند خوار
عشرتي دارد ولي در گند زار
قد قد او جلوه ي آواز اوست
بال بسته خود پرپرواز اوست
او چه داند نزهت هر باغ را
خود نديده جلوه گاه راغ را
بر فراز ابر او را راه
نيست
هيچ از سير عقاب آگاه نيست
جنب و جوش وشادي اش در
گلخنست
کي چنين مرغي سزايش گلشنست
او چه داند در فضاي پاک چيست
عرصه ي کنکاش او جز خاک نيست
خود نداند دامن گلشن کجاست
دسته دسته لاله و سوسن کجاست
اي برادر خاک ماواي تو نيست
اين سراي عاريت جاي تو نيست
بره آهويي ز مادر دور شد
از چميدن در چمن مهجور شد
از بيابان تا بيابان گام زد
ضجه ها هر بامداد و شام زد
از قضا با ماده گرگي يار شد
شير او نوشيد تا پروار شد
بره آهو با عدو سر کرده بود
زو خيال روي مادر کرده بود
گفت با خود کاين همان مام
منست
شير گرمش شربت کام منست
بي خبر کان گرگ بود آهو نبود
وانکه بايد مادري کرد او نبود
در کنار دشمن از خوشباوري
داشت از گرگ انتظار مادري
روزي آخر گرگ بر آهو پريد
سينه و قلب و تهيگاهش دريد
روزها بر بره آهو شام داد
تا طعام گرگ خون آشام شد
ما و تو هستيم آن آهوي دشت
همچو آن آهوست ما را سرگذشت
ما که روزي جا به جنت
داشتيم
چاه دنيا را بهشت انگاشتيم
گرچه از آفات دنيا خسته اين
باز هم بر رنج آن دل بسته ايم
با خود انگاريم دنيا مادر است
اي عجب اين قصه ما را باور است
غافل از آن کاين همان گرگست
و بس
عاقبت ما را درد در يک نفس
مي خوراند تا گرانبارت کند
بهر صدي خويش پروارت کند
مست خشمي مست دل مست فريب
طعمه ي دنيا شوي عما قريب
واي اگر دنيا تو را غافل کند
حلق و جلق و دلق تو کامل کند
آن زمان خود طعمه ي دنيا شوي
بي خبر از جنت الماوا شوي
ما بهشتي بودهييم اي بي خبر
رخت خود زين دامگه بيرون ببر
اسب همت را از اين ميدان
بتاز
بر تن خود بال پروازي بساز
اي بهشتي روي آور در بهشت
دل منه چون کدکان بر خاک و
خشت
از خداييم اي رفيق با صفا
بازگشت ما بود سوي خدا
پاک شو تابشنوي بانگ از درون
گويدت کانا اليه راجعون