سخني با خويش
اي آنکه بر آينه نظر دوخته داري
دانم که غم يار و دل سوخته داري
جز چشم تو بر سوز نهانت نزند آب
با غير مگو گر دل افرووخته داري
با خويش بيامرز و ز بيگانه بپرهيز
آسوده تويي گر که لب دوخته داري
با سعي و هنر گر که نيازت به کسي
نيست
گنجيست که در زير سر اندوخته داري