سينه ي مرداب
بنازم چشم آن عاشق که مستخواب نيست
جان فداي آن دل روشن که در وي
تاب نيست
نقش زيباي جواني را شبي ديدم
به خواب از غم او ديگرم در چشم گريان
خواب نيست
آن شبي کز ماه و اختر بزم گيتي
روشنست
ديده را بر هم منه هر شب
مهتاب نيست
تا که سنگ قتنه مي بارد ز سقف آسمان
هيچ کنجي امن تر از خلوت احباب
نيست
پا بنه بر موج و از هنگامه ي طوفان
نترس
دل به دريا زن صدف در سينه ي مرداب
نيست
از کتاب آفرينش عمر ما يک باب
بود
ليک فصل خاطر آسوده در اين باب نيست
مردمان بسيار ديدم مردمي کمياب بود
ور نه شيطان سيرت آدم نما کمياب نيست
پير ما مي گفت درياها فزون از خاک ماست
از چه ميگويي که نقش زندگي بر آب نيست