شتاب تاريخ
در شهر اصفهان
هنگام نيمشب
در آشمان شوق
شادان پرنده ي دل من در صعود بود
از غرفه ي محقر خود بر فراز کوه
همچون عقاب دورنگر چشم جست و جو
بر شهر دوختم
شهري که دور از نگه هر حسود بود
چشمان من به ددين آن عرصه شوق داشت
لبهاي من به ذکر سلام ودرود بود
نور چراغ ز پس بيشه زارها
زرد وسپيد و آبي و سرخ و کبود بود
يک سو شکوه معبد و محرابها شهر
يک سو جلال خاطره انگيز چارباغ
يک سو صفاي زنده ي زاينده رود بود
از لا بلاي شاخه ي سبز درخت ها
ديدم بسي معابد فيروزه گون ز دور
در ها همه ز آينه ديوار از
بلور قنديل هاي زرد ميان رواق ها
شرابه هاي دلکش و الوان جور جور
بس لاله هاي سرخ و فروزان و دلفريب
با چلچراغ هاي دو صد رنگ پر ز نور
گلدستهها به رنگ طلا بود و لاجورد
هر گنبدي حکايت دوران رفته
داشت وين شهر پرشکوه ز ايم باستان
رازي نهفته داشت
انديشه هاي درهم و بر هم به ذهن من
چون دود مي خزيد
گويي نسيمي از دل تاريخ اصفهان
در شهر مي وزيد
سر را به روي دست نهادم غريب وار
خوابم چنان گرفت که گويي به لحظه يي
دستي مرا ربود
..............
.............
ديدم به خواب عرصه ي تاريخ رفته
را در چارباغ همهمه يي هولناک بود
نا گه صداي عربده و بانگ گزمه
ها در شهر پر گشود
آواي سم و شيهه ي اسبان پيلتن
آرام را زدود
عيار شاطران و جوانان به پيش صف
در پشت سر گروه عظيم دلاوران
اندام ها چو کوه
در مشت ها عمود
بر کالبد زره
بر سر کلاهخود
مردان نيزه دار
در حالت سکوت
طبال ها همه
کوبان به روي طبل
قوال ها همه
در نغمه و سرود
از شعله هاي مشعل سوزان به هر طرف
بس هاله ها زدود
مي رفت بر هوا
همراه بوي عود
در قلب جمع چهره ي يک مرد ترسناک
چون گرگ خشمگين به دل بيشه مي
نمود در چشم ها شرار
بر ابروان گره
با سبلت سياه
با گونه ي کبود
اين مرد گرگ خوي
خونخوار عصر خويش
عباس شاه بود
در هر کنار او ز سر عجز و
بندگي
خلقي هزار رنگ
يک خيل در رکوع
يک قوم در سجود
درآرزوي جاه
در جست و جوي سود
ناگاه با هراس
برخاستم ز خواب
حيران شدم به عرصه ي بيداري و شهود
ديگر نه شحنه بود و نه بانگي نه
گزمه اي نه شاه و لشکري
نه مرد مرکبي نه زره نه
کلاهخود
دانستم آن شکوه
ون هيبت دروغ
در معبر زمان
يک لحظه خواب بود
زيرا که عاقبت
تاريخ بي امان
زان نقش پر فريب
بگسست تار و پود
در آن سکوت شب
در خواب بود شهر
خاموش و بي سرود
آرام و بي شنود
اما در آن سکوت
تاريخ تند پوي به رفتن شتاب داشت
ميراند اسب خويش
با سرعت شهاب
در اءج و در فرود
در آن سکوت سرد
گفتم به زير لب
کو تاج و تاجدار
وان نعره ي جنود
پوسيد و خاک شد
تنديس کبر و ناز
عفريت باد و بود
..........
..............
اما هنوز هم
مي تافت ماهتاب
مي خواند مرغ سحر
مي رفت زنده رود
...............
..............