اميد آخرين زماني زيست در غمخانه ي دهر زني غمگين زني تنها زني پاک بسا شب ها چو شمعي تا دم صبح گل اشکش چکيد از چشم غمناک ولي در يک نفس از شمع جانش برآمد و پر زد سوي افلاک پس از مادر اميد آخرين بود اميد آخرين هم رفت در خاک