شوق گمنامي
پير خود را پخته مي دانستم اما خام بود
آنکه را آزاد مي خواندم اسير دام بود
بح و شام بي خدايان رنگ آرامش نداشت
کي دلي ديدي که بي ياد خدا آرام بود
نقش پيروزي به بال کوشش ما بسته است
زير پاي سعي انسان هر سمندي رام بود
خرمن گل ميرود برباد از آغوش نسيم
هرکه يغما کرد مال خلق را ناکام بود
خاطر آسوده را در کلبه ي درويش جوي
آنکه جم شد صد هزارش سنگ غم بر جام
بود
اي مسافر کاروان مرگ را چاووش نيست
سنگ هر گوري که ديدي لوحي از
پيغام بود
هر طرف گسترده بينم سفره ي انعام
دوست در جهان نهادم پاي بارعام بود
نقش پيري را به آب و رنگها نتوان زدود
در زمستان برف رسوا بر سر هر بام
بود شوق گمنامي به سر دارم ولي ديرست
دير کانچه سنگ ننگ بر جانم رسيد از نام
بود من ز هر آيين گلي چيدم ولي بويي نداشت
ديدم آخر باغ عطر افشان من اسلام بود