استغنا
مردم گلچينم و از باغ سحر
پا نکشم دست اميد خود از دامن شلها نکشم
خاطر خرم ما را چه نيازي به بهار
رخت از خلوت دل جانب صحرا نکشم
ذره ام ليک ز خورشيد نخواهم مددي
با همه تشنگي ام منت دريا
نکشم غم ما به بود از شادي منت آلود
درد را مي کشم و ناز مسيحا نکشم
با چنين عمر شتابان غم امروز بسست
دم غنيمت شمرم محنت فردا نکشم
گر از اين کهنه سرا رخت سفر بايد بست
پس چرا دست طمع از سر دنيا نکشم