عاشق مردم
خدايا عشق را در من برانگيزنداي عشق را در من رسا کن
از اين مرداب بودن در هراسم
مرا ز ننگ بي عشقي رها کن
بده عشقي که جانم برخروشد
بلرزاند خروشم آسمان را
به گلبانگي بر آشوبم زمين را
به فريادي برانگيزم زمان را
به نيروي محبت زنده ام کن
به ره دستگيري ها توان ده
مرا عشقي به انسان ها توان ده
مرا عشقي به انسان ها بياموز
توان ياري در ماندگان ده
مرا بال و پري بخشا خدايي
که تا بيغوله ها پرواز گيرم
به من سرپنجه فدرت عطا کن
که غمها را ز دلها بازگيرم
درآيم نيمشب در کلبه يي سرد
بپاشم عطر شادي بر غريبي
برافروزم چراغ زندگاني
به شبهاي سياه بي نصيبي
مرا مهتاب کن در تيره شب ها
که به هر کلبه ي ويران بتابم
دم گرم مسيحايي به من بخش
که بر بالين بيماران شتابم
مرا لبخند کن لبخند شادي
که بر لبهاي غمخواران نشينم
زلال چشمه ي آمرزشم کن
که در اشک گنهکاران نشينم
مرا ابر عطوفت کن که از خلق
فرو شويم غبار کينهها را
ز دلها بسترم امواج اندوه
کنم مهتاب باران سينه ها را
نسيمم کن که در عطر دوستي را
بپاشم در فضاي زندگاني
بدل سازم خزان زندگي را
به باغ عشق ها جاوداني
بزرگا زندگي بخشا برانگيز
نواي عشق را ز بند بندم
مرا رسم جوانمردي بياموز
که بر اشک تهيدستان نخندم
به راهي رهسپارم کن که گويند
چو او کس عاشق مردم نبوده ست
چنانم کن که بر گور نويسنده
در اينجا عاشق مردم غنوده ست