از هيچ
... تا ...
نه شهرهاي ويران نه باغهاي سبز دنياي پيش رومان
برهوتيست تا آنسوي نهايت تاهيچ
ديگر در ما
شور گلايه
هم نيست شور گلايه
از بد دشنام با بدي ديگر در ما شور
مردن هم نيست رود شقاوت ما
جاريست تا چشمه سار خشک
شکايت تا هيچ ما گله را سپرديم به دره هاي پر گرگ
کاريز هاي ويران
را به فوج سوگوار
کبوترها و بافههاي باد سپرديم
ما راه اوفتاديم
از خشکسال فرجام
تا چشمه بدايت تا هيچ
ياران ناموافق
در چار راه خستگي از هم جدا
شدند اين يک درون معبد
پندار ماند آن يک به کنج
صومعه اعتکاف و هيچيک با آنکه هيچيک
سيمرغ را دروغ
نمي انگاشت بالا نکرد سر
سوي منشور قاف ياران ناموافق ديگربا چاتشبند خالي
چوپاني از راهکوره هاي برگشت
رد قبيله هاي کهن
بگرفتند و انتظار حادثه
را اين يک کجاوه بند ليلي
شدوان ديگريمير آخور فسيله
مجنون اما در انحناي جاده تاريخ
ارابه اي غبار
نيفشاند از بيستون سرخ حکايت
تا ما تا هيچ ما باز باختيم
اسب کرند
مجنون و ناقه سفيد
ليلا را با تيشه کذايي
استاد در کارووانسراي
ديدار در بازگشت يک شب بهاي
نانخورشيو مزد خوابگاهي
از کاه پرداختيم ما راه اوفتاديم
از نو از کاروانسراي نهايت
تا ...