دو جا مرد را بود بايد دلير مگر آتش و شير هم گوهرند چو بر دست من داد نيك اخترى گه از لطف بر ساختم زيورى جهانى به گوهر برانباشتم دگر باره بركان گشادم كمين به دعوى دروغى نبايد نمود شرفنامه را تازه كردم نورد دگر باره اين نظم چينى طراز به اول چه كشتم به آخر چه رست بسى سالها شد كه گوهر پرست فروشنده ى گوهر آمد پديد چه فرمود شه باغى آراستن به سرسبزى شاه روشن ضمير يكى سرو پيراستم در چمن سخن زين نمط هر چه دارد نوى دلى بايد انديشه را تيز و تند سخن گفتن آسان بر آن كس برد كسى كو جواهر برآرد ز سنگغلط كارى اين خيالات نغز غلط كارى اين خيالات نغز
يكى نزد آتش يكى نزد شير كه از دام و دد هر چه باشد خورند دف زهره و دفتر مشترى گه از گنج حكمت گشادم درى كه چون شاه گوهر خرى داشتم برانداختم مغز گنج از زمين زر و آتش اينك توان آزمود سپيداب را ساختم لاجورد ببين تا كجا مي كند تركتاز شكسته چنين كرد بايد درست نياورد از اينگونه گوهر به دست متاع از فروشنده بايد خريد سمن كشتن و سرو پيراستن به نيروى فرهنگ فرمان پذير كه بر ياد او مي خورد انجمن بدين شيوه ى نو كند پيروى برش بر نيايد ز شمشير كند كه نظم تهيش از سخن بس بود به دشوارى آرد سخن را به چنگبرآورد جوش دلم را به مغز برآورد جوش دلم را به مغز