درافكن به هم گرگ را با پلنگ كسى را كه باشد ز دهقان و شاه بسوى توانا توانا فرست فرستاده را چون بود چاره ساز به جائى كه آهن درآيد به زنگ خزينه ز بهر زر آكندنست به چربى توان پاى روباه بست چو مطرب به سور كسان شادباش مياراى خود را چو ريحان باغ خزينه كه با توست بر توست بار زر آن آتشى كاكندنيست مگو كز ز رو صاحب زر كه به چنين گفت با آتش آتش پرست بگفت آتش ار خواهى آموختن فراخ آستين شو كزين سبز شاخ ز سيرى مباش آنچنان شاد كام به گنجينه ى مفلسى راه برد همان تشنه ى گرم را آب سرد به هر منزلى كاورى تاختنمخور آب نا آزموده نخست مخور آب نا آزموده نخست
تو بر آرد را از ميان دو سنگ به اندازه ى پايه ى نه پايگاه به دانا هم از جنس دانا فرست به اندرز كردن نباشد نياز به زر داد آهن برآور ز سنگ زر از بهر دشمن پراكندنست به حلوا دهد طفل چيزى زدست زبنده خود ارسرورى آزاد باش به دست كسان خوبتر شد چراغ چو دادى به دادن شوى رستگار شراريست كز خود پراكندنيست گره بدتر از بند و بند از گره كه از ما كه بهتر به جائى كه هست تو را كشت بايد مرا سوختن فتد ميوه در آستين فراخ كه از هيضه ى زهرى درافتد به جام بيفتاد و از شادمانى بمرد پياپى نشايد به يكباره خورد نشايد درو خوابگه ساختنبه ديگر دهانى كن آن بازجست به ديگر دهانى كن آن بازجست