جهان پر شد از دعوى انگيختن چو باران فراوان بود در تموز چو باران هوا تر نمايد ز آب چو بر عادت خود درآيد خريف وبا خيزد از ترى آب و ابر ببايد يكى آتش افروختن من آن عود سوزم كه در بزم شاه خداى از پى بندگيم آفريد به نيك و به بد مرد آموزگار بهرچش رسد سازگارى كند ندارد جهان خوى سازندگان چو ابريشمى بسته بيند بساز دو كرم است كان در بريشم كشى يكى كارگاه بريشم تند دو باشد مگس انگبين خانه را كند يك مگس مايه ى خورد و خفت يكى زان مگس كه انگبين گر بود از آن پيش كارد شبيخون شتاب ز حرصى چه بايد طلب كرد كاماگر جوش گيرى بسوزى ز درد اگر جوش گيرى بسوزى ز درد
برين نطع ترسم ز خون ريختن هوا سرد گردد چو بردالعجوز نسوزاند آن چرك را آفتاب هوا دور باشد ز باد لطيف كه باشد نفس را گذرگه سطبر برو صندل و عود و گل سوختن ندارم جز اين يك ويقت نگاه بجز بندگى نايد از من پديد نپيچد سر از گردش روزگار فلك برستيزنده خوارى كند نسازد نوا با نوازندگان كند دست خود بر بريدن دراز كند دعوى آبى و آتشى يكى كاروان بريشم زند فريبنده چون شمع پروانه را به دزدى خورد ديگرى در نهفت به از صد مگس كه انگبين خور بود چو دراج در ده صلاى كباب كه گه سوخته داردت گاه خامو گر بر نجوشى شوى خام و سرد و گر بر نجوشى شوى خام و سرد