سكندر به آن خلق صاحب نياز در آموختشان رسم و آيين خويش وزيشان به هنجارهاى درست چو زو كار خود سازور يافتند از آن خاك جوشان و باد سموم سكندر در آن دشت بيگاه و گاه سرانجام كان ره به پايان رسيد هم از آب دريا به دريا كنار فكندند ماهى برآن چشمه رخت دگر باره كشتى بسى ساختند چو دريا بريدند يك ماه بيش چو از تاب انجم شب تب زده زباده جنوبى در آمد نسيم گرفتند يك ماه آنجا قراربه مرهم رسيدند از آن خستگى به مرهم رسيدند از آن خستگى
ببخشيد و بخشودشان برگ و ساز برافروختشان دانش از دين خويش سوى ربع مسكون نشان بازجست به ره بردنش زود بشتافتند نمودند راهش به آباد بوم دواسبه هميراند بيراه و راه دگر باره شد عطف دريا پديد تلاوشگهى ديد چون چشمه سار بر آسوده گشتند از آن رنج سخت ز ساحل به دريا در انداختند به خشكى رساندند بنگاه خويش بپيچيد چون مار عقرب زده دل رهروان رست از اندوه و بيم كه هم سايبان بود وهم چشمه سارزتن رنجشان شد به آهستگى زتن رنجشان شد به آهستگى