چو فياض دريا درآمد به موج از آن ابر كاتش در آب افكند دگر باره دولت درآمد به كار فرو رفت شب روز روشن رسيد دگر باره بختم سبك خيز شد چو دولت دهد بر گشايش كليد همه روز را روزگارست نام چو فرمان ده نقش پرگار كن برانداختى كردم از راى چست در اين شهر كاقبال يارى كند خرد گفت كه آنكس بود شهريار به داد و دهش چيره بازو بود به مور آن دهد كو بود مورخوار نه چون خام كارى كه مستى كند رهاورد مورى فرستد به پيل همه كار شاهان شوريده آب كه يك ره سر از نيره نشناختند بزرگ اندك و خرد بسيار برد سخائى كه بي دانش آيد به جوشمراتب نگهدار تا وقت كار مراتب نگهدار تا وقت كار
ز كام صدف در درآرد به اوج زمين سايه بر آفتاب افكند دل دولتى با سخن گشت بار شباهنگ را صبح صادق دميد نشاط دلم بر سخن تيز شد ز سنگ سيه گوهر آيد پديد يكى روزدانه ست و يك روز دام به فرمان من كرد ملك سخن كه اين مملكت بر كه آيد درست كه باشد كه او شهريارى كند كه باشد پسنديده در هر ديار جهان بخش بى هم ترازو بود دهد پيل را طعمه ى پيل وار به خامه زدن خام دستى كند دهد پشه را راتب جبرئيل از اندازه نشناختن شد خراب به مستى كلاهى برانداختند شكوه بزرگان ازين گشت خرد ز طبل دريده برآرد خروششمردن توانى يكى از هزار شمردن توانى يكى از هزار