به شه گفت فرزانه كز اوستاد چو بر روى آب اوفتد آفتاب پس آوازها خيزد از موج بر به تندى چو تندر شوند آن زمان دگرگونه دانا برانداخت راى چو خورشيد جوشان كند آب را دگر باره چون از افق بگذرد چو سيماب در پستى فتد ز اوج جهان مرزبان كارفرماى دهر فرود آمد آسايش آغاز كرد مقيمان بقعه چو آگه شدند متاعى كه در خورد آن شهر بود زهر نقد كان بود پيرايه شان شه از خاصه خويشتن بى بها جداگانه از بهر سالارشان چو دانست سالار آن انجمن فرستاد نزلى به ترتيب خويش هم از جنس ماهى هم از گوسفند خود آمدبه خدمت بسى عذر خواستبيابانيان را نباشد نوا بيابانيان را نباشد نوا
چنين ياد دارم كه هر بامداد ز گرمى مقبب شود روى آب كه افتند چون كوه بر يكديگر كه تندى همانست و تندر همان كه سيماب دارد درآن آب جاى به خود در كند جوش سيماب را بيندازد آنرا كه بالا برد برآيد چنان بانگ هايل ز موج در آورد لشگر به نزديك شهر وزان مرحله برگ ره ساز كرد به كالا خريدن سوى شه شدند خريدند اگر نوش اگر زهر بود يكى بيست ميكرد سرمايه شان بهر مشترى كرد چيزى رها بسى نقد بنهاد در بارشان ره ورسم آن شاه لشگر شكن خورشها در آن نزل از اندازه بيش دگر خوردنيها جز اين نيز چند كه نايد زما نزل راه تو راستبجز گرميى كان بود در هوا بجز گرميى كان بود در هوا