بر او كرد شه عرض آيين خويش ز شه دين پذيرفت و با دين سپاس ز درگاه خود شاه نيك اخترش چو سيفور شب قرمزى در نبشت فروخفت شه با رقيبان راه چو ريحان صبح از جهان بردميد مگر طشت دوشينه كافتاده بود شه از هول آن بانگ زهره شكاف بفرمود تا لشگر آشوفتند خروشيدن طبل و فرياد كوس به آواز طبلى كه برداشتند بدين گونه تا سر برآورد چاشت همه شهر از آواز آن طبل تيز دويدند بر طبل كامد نفير شگفت آمد آواز آن سازشان چو نيمى شد از روز گيتى فروز همه مرد و زن در زمين بوس شاه كز اين طبلهاى شناعت نماى مگر چون خروشان شود ساز اوجهاندار در وقت آن دست بوس جهاندار در وقت آن دست بوس
خبر دادش از دانش و دين خويش كزان گمرهى گشت يزدان شناس گسى كرد با خلعتى در خورش درافتاد ناگاه ازين بام طشت ز رنج ره آسود تا صبحگاه سر آهنگ فرياد دريا شنيد به وقت سحرگه صدا داده بود بغريد چون كوس خود در مصاف به يك باره نوبت فرو كوفتند جرس باز كرد از گلوى خروس دگر بانگ را باد پنداشتند تبيره جهان را در آشوب داشت برآشفته گشتند چون رستخيز چو بر طبل دجال برنا و پير كه ميبود غالب برآوازشان روان گشت از آنجا شه نيمروز به حاجت نمودن گرفتند راه چه باشد كه طبلى بمانى بجاى شود بانگ دريا به آواز اوببخشيدشان چند خروار كوس ببخشيدشان چند خروار كوس